پیش از این بحث دماغ این همه مرسوم نبود

بینی هیچ‌کس اندازه خرطوم نبود

هیچ‌کس با تو و با بینی تو کار نداشت

هیچ چشمی به سر بینی تو زوم نبود

بس که مردم دلشان بود بزرگ از این روی

وسط چهره دماغ آن همه معلوم نبود

بود معلوم ولی منظره خوبی داشت

دیدن منظره خوب که مذموم نبود

بحث درباره اعضای دگر رایج بود

صحبت از بینی پرمساله مرسوم نبود

باد اصلاح که آمد، به دماغ آفت خورد

پیش از اصلاح، چنین زخمی و مصدوم نبود

حیف شد! بینی بیچاره پس از اصلاحات

دیگر اندازه آن بینی مرحوم نبود

دسته ها : طنز

روزی یک مرد ثروتمند ،

پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،

چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :

فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…

دسته ها : طنز

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»

 

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی ف;رودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!!

از خودش

بدش آمد . . .

یادش رفته بود که

بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد

دسته ها : طنز

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که

شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده

ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه

خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی

برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا

آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می

کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم

بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از

لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش

است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از

تو بیشتر هالیش می شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست

چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و

چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر

اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم

از زندان در می آید. من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم

همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان

نروم. مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی

دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر

خانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که

نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که

بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ،

هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر

آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود

خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار

مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می گفت چون رهم و اجاره بالاست

آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا!

حتمن از زیر زمینی می ترسید . ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای

همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از

آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر

بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر

دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت

می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را

مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود

خیلی بهتر است! این بود انشای من

دسته ها : طنز
X